عبور

مريم رييس دانا
ٌraeisdana@yahoo.com

رفتم جلو آيينه تا موهايم را شانه كنم . ناگهان ديدم تمام موهايم سفيد شده , صورت و دست ها و تنم چروك و پير و جمع شده ,‌ و يكي شده بودم شبيه خودم ؛ ولي خودم نبودم . لب به دندان گزيدم , دست بر دست زدم و گفتم :‌
ـ اي واي چرا اين طور شد ؟ تو ديگر كي هستي ؟ تو اين شكلي نبودي !

اصلاً يك كس ديگر بود , اما همان كس يعني من , طبق شناسنامه متولد تهران سال 1310 خورشيدي بودم و الان 70 سالم مي شد . ولي مطمئنم كه 70 سال طول نكشيد , همه اش يك سال هم نشد .

بيست ساله بودم كه دور از خانه شدم ,‌ پدرم داشت سكته مي كرد . اول به عنوان مجرم نگاهم كردند كه بايد مجازات مي شدم , از خانه بيرونم كردند ؛ چون حيثيتم را‌ و آبروي آن ها را به باد هوا داده بودم . چون پررو هم بودم و‌ پشيمان هم نبودم . اين ها همه جرم بود . بعد كه ديدند هر شب در جايي و خانه اي غير از خانه ي پدري هستم و رسوايي بيش تر مي شود , خواستند به خانه برگردم و بچه ي سر به راهي شوم . مي خواستند نام آن نامردي كه اين بلا را سر من آورده است بدانند تا … اما آن نامرد كسي نبود جز خودم . فكر مي كردند مرا ترسانده يا از روي عشق نامش را نمي گويم . البته كه عاشقش بودم , اما‌ هر چه بود دوطرفه بود , من هم خواسته بودم .
مي گفتند “ نترس ,‌ پدرش را درمي آوريم , فقط اسم آن نامردي كه تو را گول زده بگو . ”
كسي مرا گول نزده بود . كاملاً هوشيارانه بود .
مادرم مي گفت برگرد . اين جا خانه ي توست ؛ ولي ماه ها از رفتن من از آن جا گذشته بود و من ديگر نمي توانستم به خانه ي پدري ام برگردم . از خيلي دورترها حسم به آن خانه ,‌ حس يك مستاجر بود . نه آن روزها كه از سال ها پيش ,‌ وقتي كه كندن از آن جا حتي در خيالم هم نبود تنها مستاجر آن خانه , دختر ارشد آن خانه , من بودم . بي جايي و بي قراري با من بود و برخلاف همه كه كمدي و اتاقي و رختخوابي داشتند , اين چيزها از من دور مي شد و هر روز در گوشه اي از خانه مامن من مي شد . همان روزها هم مي ديدم كه يك وقتي بايد بروم , مي دانستم آن جا براي هميشه متعلق به من نخواهد بود و فهميده بودم كه برخلاف ديگر خواهرها و برادرها آن جا ماواي من نيست .
و حالا پس از گذشت ماه ها سختم بود دوباره به زندگي سابقم برگردم . تحمل نگاه هاي مردمان آن خانه را نداشتم ؛ از نظر آن ها مجرمي بودم شايسته ي تحقير , و بعد آواره اي نيازمند دستگيري , و سر آخر عاشق بدبخت دل شكسته اي كه گول خورده و نااميد شده بود و بايد اميد دوباره به او مي دادند , بايد زندگي كردن را يادش مي دادند و او هم براي برگشتن به آن زندگي حتماً بايد توبه مي كرد . ديوانه اي بودم كه نه قصد ازدواج با آن “ نامرد ” را داشت و نه مي خواست به آن خانه برگردد . كسي كه از نظر آن ها اصلاً نمي دانست دارد چه كار مي كند .

خيلي بعدها شنيدم كه پدرم گفته بود او دختر من نيست , پشت من است , مرد من است .

ولي مكتوب اين بود و از آن خانه طرد شدم , چون توبه نكردم . آخر توبه از چي ؟ من كه گناهي نكرده بودم . من خيلي طبيعي بودم . بايد از غريزه توبه مي كردم و اين محال بود ,‌ اگر غريزه گناه بود , مشكل من نبود خلفتم اين جور بود .
پس از خانواده , آن كه عاشقم كرده بود و عاشقم بود خيلي اصرار كرد كه زنش شوم . من نمي خواستم ,‌ مي گفتم من فقط عاشقت هستم , همين و بس .
تلاشش را كرد و نخواست كه تنهايم بگذارد . در واقع يك جورهايي خودش را مقصر مي دانست . خيلي اصرار كرد كه به قول خودش مرا از اشتباه درآورد . مي گفت :
ـ يعني هيچ وقت نمي خواهي ازدواج كني ؟
ـ نمي دانم ,‌ الآن نمي توانم درباره ي آينده حرفي بزنم . فعلاً اين طور هستم .من هيچ قولي درباره ي فردا نمي دهم , چون خيلي خودم را نمي شناسم .
نتيجه كه نگرفت , رفت .

پس از هجرت از آن خانه ي موروثي مصايب بسياري را متحمل شدم نه از جهت مسكن و لوازم روزمره ي زندگي , بلكه به لحاظ روابطم با آدم ها . تحمل ديدنم را نداشتند . زنان وقتي مي فهميدند تنهايم براي شان جذامي مي شدم كه هر روز بيش تر و بيش تر مي خواستند از او دور شوند تا مبادا شوهران شان را بدزدم . شوهران شان متعلق به آن ها نبودند . آن مردها از خيلي پيش ترها رفته بودند و اين زن ها به كرات حامله مي شدند تا شوهران فراري را نگه دارند , دماغ عمل مي كردند , مو رنگ مي زدند و هزار … ديگر كه مردان گريزپا را نگه دارند , تلاشي عبث .
و مردان كه مرا مي ديدند , مي گفتند : “ تنها زندگي مي كني ؟ به اين زيبايي ! “ و پيش مي آمد كه رقباي سختي براي هم مي شدند .
به واسطه ي يكي از عموزادگان زن و صاحب نفوذ در فاميل توانسته بودم شغل خوبي به دست آورم , سه برابر يك مرد حقوق مي گرفتم . دو زبان مي دانستم و حافظه ي بسيار قوي داشتم . اين زن مقتدر و زيباي اروپا رفته از كودكي الگويم بود .
از بيست سالگي تا سي سالگي مردهاي زيادي به زندگي ام آمدند , ولي فقط رهگذراني بودند سخت دل بسته و ناتوان كه هيچ كدام شان بر دلم ريشه نگرفت . تنم روزه گرفته بود و مردي را به خود راه نمي داد . كسي را نيازمند بودم , بسيار آمدند و خواستند كه باشند و حتي بمانند , اما نمي شد . تا اين كه رضا آمد , بلندبالا , سيه چرده , لب خندان . بار اول كه نگاهم به نگاهش افتاد دلم از هوش رفت . تنش گرم و وجودش پر شور بود و من روزه ام را با بوسه هاي طعم عسلش افطار كردم , طاعتم قبول باشد .
پس از كوچ از آن خانه زخم زياد ديدم . قلبم پاره پاره شد . استقلال بهاي گزافي داشت و من مي پرداختم , چيزهايي ديدم كه هرگز در خانه ي پدر يا شوهر نمي توانستم ببينم , اما خانه ي استقلال در كوچه ي زندگي گران ترين خانه ي تمام عمرم بود . سال ها طول كشيد تا توانستم التيامي بر روح زخمي ام بيابم . و وقتي توانستم براي هميشه دست بر زانوهايم بگذارم و بلند شوم , و وقتي كه بالاخره يك روز ديدم يك زن كامل شده ام , با نشاط و پرانرژي , به طور كامل از زندگي لذت بردم , و به تدريج از شاد بودن و لذت بردن خودم لذت مي بردم , ‌طوري كه لذت بردن از نشاط خودم تكرار شد و تكرار شد و هر روزه , و همين مرا ساخت . از لابه لاي برگ هاي سبز چنارهاي كوچه نگاهم به آسمان آبي كه مي افتاد , دهان باز مي كردم و يك تكه از آن آبي ها را گاز مي زدم و سرشار از انرژي ناب و شادي زندگي كه در تنم جاري بود , پيش مي رفتم . به اين ترتيب هر روز يك تكه از دنيا را مي خوردم و يكي از همان روزها در سي و چهار سالگي متوجه شدم تمام دنيا در وجود من است و ديگر به طور كامل آدم خوش بختي شده ام چون همه چيز و همه ي دنيا را داشتم و يكي يكي به تمام آرزوهايم مي رسيدم . مثلاً يك روز عصر رفتم آشپزخانه چاي بريزم , در را كه باز كردم خودم را ديدم نشسته ام روي صندلي و كتاب مي خوانم . هميشه از وقتي خيلي كوچك بودم آرزو داشتم خودم را اين طور ببينم ,‌ يعني از بالا , از پايين ,‌ از كنار . دورتادور خودم را نگاه كردم . هميشه مي خواستم اين طوري خودم را ببينم , نه از يك جهت مثل وقتي كه يك طرفت به آيينه است . آري , از وقتي كه فهميدم دارم مي فهمم , يعني از ده سالگي كه شروع به پير شدن كردم , هميشه اين آرزو را داشتم . و حالا به آرزويم رسيده بودم . چه كسي مثل من در زندگي اين قدر شانس دارد كه بتواند به تمام و كمال خودش را ببيند ؟!

و امروز صبح كودكي ام را ديدم , سخت در آغوشش گرفته و غرق بوسه اش كرده بودم . چه قدر زيبا , چه قدر لطيف و معصوم و ناتوان بود . بر معصوميتش دل سوزاندم , او را كه ديدم دلم رحيم شد . ماهي ليزي كه مدام از ميان دستان و بازوانم مي لغزيد و مي سريد . به همراهش فرشتگاني آمده بودند كه پيش از اين , آن ها را فقط در داستان ها و فيلم ها خوانده و ديده بودم . فرشتگان با بال هاي سفيدشان در هوا مي چرخيدند و مي رقصيدند , همه جا آواز بود و كودكي ام از فرشتگان هم زيباتر و پاك تر بود . و خدا مي داند كه چه قدر مظلوم بود . ديدمش كه در مدرسه و خانه تنبيه مي شد , ديدمش كه هميشه بايد ساكت مي شد تا آدم بزرگ ها حرف شان را مي زدند . ديدمش كه همواره محكوم به درست حرف نزدن و نفهميدن و خفه شدن بود .
تنگ ميان بازوان مي فشردمش ,‌ اصرار كردم كه بماند , با تمام وجود خودم را در آغوش كشيدم و احساساتم را به خودم بخشيدم . مي خواستم كه پيشم بماند ؛ ولي او تاكيد به رفتن داشت . مي گفت بايد رفت , بايد عبور كرد , تو هم نمان , برو و عبور كن .

عبور , عبور , آخرين عبور من از كجا و از چه خواهد بود ؟

دم دماي غروب خسته ي همان روزي كه كودكي ام رفت , به اتاق خواب برگشتم , با فنجاني چاي در دستم . در بستر سرد و هميشه تنهايم كسي خوابيده بود . رضا كه رفت سال هاي روزه داري ام دوباره آغاز شد . رضا اوج و شكوه عشق بود , وقتي كه در اوج جواني و عشق مرگ ناغافل او را از من ربود , در جهان من حفره اي پديد آمد كه هيچ كس و هيچ چيز هرگز قادر نشد آن را پر كند .
خودم هم مي خواستم كه كسي باشد و دست هايم را بگيرد و سرماي تنهايي ام را گرما دهد , غريزه ام مي طلبيد اما روحم قوي بود و نمي گذاشت . روحم نمي گذاشت هر كسي را بپذيرم . قدر خودم را مي دانستم , وجودم را به هر كسي نمي سپردم . به دنبال يك زوج انساني بودم تا از سوداي جانم بكاهد كه هرگز نيافتم .
آمدند و رفتند , آمدند و رفتند ولي نماندند . مرداني بودند بزرگ شده از قامت و نه بزرگ شده از وظيفه . وظيفه در قبال نوع بشر . آن هايي كه توانستند زن بودنم را نبينند , دوستانم شدند , و ماندند ؛ ولي آن ها هم پشت من مي آمدند و من آرزومند همراهي بودم كه نيامد .
براي همين آن غروب وقتي يكي را با موهاي سفيد و شايد هم سن و سال خودم بر بسترم ديدم كه درست به عادت خودم ملافه را تا زير چشم ها بالا كشيده بود , به شادي به سويش رفتم كه همدم و مونس گمشده ام خودش آمده است . ملافه ي سفيد را پس كشيدم , خودم را ديدم كه آرميده بودم , بسيار در آرامش ولي بدنم سرد و يخ زده و ده سال پس از حالايم بود .
اين آخرين عبور من بود از زندگي . چه خوب مي شد اگر آن روز كه مار به حوا گفت از درخت معرفت بخور , درخت حيات جاويدان را هم به او نشان داده بود . چراكه من در زندگاني بسيار خوش بخت بودم و حيفم مي آمد كه با مردن اين خوش بختي پايان بگيرد .
روي كاناپه كنار پنجره رو به روي تخت دراز كشيدم . روي كاناپه خوابيدن عادت تازه اي نبود , اما حالتي كه در آن غروب داشتم تازه و نو بود , بكر و دست نخورده , چون مي توانستم به جسدم نگاه كنم كه به زيبايي به خواب ابدي فرو رفته بود .

جرعه اي چاي نوشيدم .
از پنجره ي باز اتاق نگاهم به مهتاب و آسمان افتاد . رضا با دست هايش حرير ابرهاي سفيد و صورتي آسمان را كنار مي زد و ستاره هاي رنگي تازه طلوع كرده را از پيراهن غروب مي چيد و تو سبدش مي ريخت . ديدم كه سبد پر از ستاره ها را از پنجره ريخت روي سرم . اتاق غرق نور و رنگ شد . مهتاب طلوع كرد , طلوعي سبز ,‌ بويي شيرين مي آمد , گل نبود , اما عطرش از آسمان مي باريد و نواي خوش موسيقي از آسمان هاي دور مي آمد . شايد خدا بود كه مي نواخت . تالار آيينه بود و دلربايي عطر و راز در آن .

 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

30281< 6


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي