رفتم جلو آيينه تا موهايم را شانه كنم . ناگهان ديدم تمام موهايم سفيد شده , صورت و دست ها و تنم چروك و پير و جمع شده , و يكي شده بودم شبيه خودم ؛ ولي خودم نبودم . لب به دندان گزيدم , دست بر دست زدم و گفتم : ـ اي واي چرا اين طور شد ؟ تو ديگر كي هستي ؟ تو اين شكلي نبودي ! اصلاً يك كس ديگر بود , اما همان كس يعني من , طبق شناسنامه متولد تهران سال 1310 خورشيدي بودم و الان 70 سالم مي شد . ولي مطمئنم كه 70 سال طول نكشيد , همه اش يك سال هم نشد .
بيست ساله بودم كه دور از خانه شدم , پدرم داشت سكته مي كرد . اول به عنوان مجرم نگاهم كردند كه بايد مجازات مي شدم , از خانه بيرونم كردند ؛ چون حيثيتم را و آبروي آن ها را به باد هوا داده بودم . چون پررو هم بودم و پشيمان هم نبودم . اين ها همه جرم بود . بعد كه ديدند هر شب در جايي و خانه اي غير از خانه ي پدري هستم و رسوايي بيش تر مي شود , خواستند به خانه برگردم و بچه ي سر به راهي شوم . مي خواستند نام آن نامردي كه اين بلا را سر من آورده است بدانند تا … اما آن نامرد كسي نبود جز خودم . فكر مي كردند مرا ترسانده يا از روي عشق نامش را نمي گويم . البته كه عاشقش بودم , اما هر چه بود دوطرفه بود , من هم خواسته بودم . مي گفتند “ نترس , پدرش را درمي آوريم , فقط اسم آن نامردي كه تو را گول زده بگو . ” كسي مرا گول نزده بود . كاملاً هوشيارانه بود . مادرم مي گفت برگرد . اين جا خانه ي توست ؛ ولي ماه ها از رفتن من از آن جا گذشته بود و من ديگر نمي توانستم به خانه ي پدري ام برگردم . از خيلي دورترها حسم به آن خانه , حس يك مستاجر بود . نه آن روزها كه از سال ها پيش , وقتي كه كندن از آن جا حتي در خيالم هم نبود تنها مستاجر آن خانه , دختر ارشد آن خانه , من بودم . بي جايي و بي قراري با من بود و برخلاف همه كه كمدي و اتاقي و رختخوابي داشتند , اين چيزها از من دور مي شد و هر روز در گوشه اي از خانه مامن من مي شد . همان روزها هم مي ديدم كه يك وقتي بايد بروم , مي دانستم آن جا براي هميشه متعلق به من نخواهد بود و فهميده بودم كه برخلاف ديگر خواهرها و برادرها آن جا ماواي من نيست . و حالا پس از گذشت ماه ها سختم بود دوباره به زندگي سابقم برگردم . تحمل نگاه هاي مردمان آن خانه را نداشتم ؛ از نظر آن ها مجرمي بودم شايسته ي تحقير , و بعد آواره اي نيازمند دستگيري , و سر آخر عاشق بدبخت دل شكسته اي كه گول خورده و نااميد شده بود و بايد اميد دوباره به او مي دادند , بايد زندگي كردن را يادش مي دادند و او هم براي برگشتن به آن زندگي حتماً بايد توبه مي كرد . ديوانه اي بودم كه نه قصد ازدواج با آن “ نامرد ” را داشت و نه مي خواست به آن خانه برگردد . كسي كه از نظر آن ها اصلاً نمي دانست دارد چه كار مي كند .
خيلي بعدها شنيدم كه پدرم گفته بود او دختر من نيست , پشت من است , مرد من است .
ولي مكتوب اين بود و از آن خانه طرد شدم , چون توبه نكردم . آخر توبه از چي ؟ من كه گناهي نكرده بودم . من خيلي طبيعي بودم . بايد از غريزه توبه مي كردم و اين محال بود , اگر غريزه گناه بود , مشكل من نبود خلفتم اين جور بود . پس از خانواده , آن كه عاشقم كرده بود و عاشقم بود خيلي اصرار كرد كه زنش شوم . من نمي خواستم , مي گفتم من فقط عاشقت هستم , همين و بس . تلاشش را كرد و نخواست كه تنهايم بگذارد . در واقع يك جورهايي خودش را مقصر مي دانست . خيلي اصرار كرد كه به قول خودش مرا از اشتباه درآورد . مي گفت : ـ يعني هيچ وقت نمي خواهي ازدواج كني ؟ ـ نمي دانم , الآن نمي توانم درباره ي آينده حرفي بزنم . فعلاً اين طور هستم .من هيچ قولي درباره ي فردا نمي دهم , چون خيلي خودم را نمي شناسم . نتيجه كه نگرفت , رفت .
پس از هجرت از آن خانه ي موروثي مصايب بسياري را متحمل شدم نه از جهت مسكن و لوازم روزمره ي زندگي , بلكه به لحاظ روابطم با آدم ها . تحمل ديدنم را نداشتند . زنان وقتي مي فهميدند تنهايم براي شان جذامي مي شدم كه هر روز بيش تر و بيش تر مي خواستند از او دور شوند تا مبادا شوهران شان را بدزدم . شوهران شان متعلق به آن ها نبودند . آن مردها از خيلي پيش ترها رفته بودند و اين زن ها به كرات حامله مي شدند تا شوهران فراري را نگه دارند , دماغ عمل مي كردند , مو رنگ مي زدند و هزار … ديگر كه مردان گريزپا را نگه دارند , تلاشي عبث . و مردان كه مرا مي ديدند , مي گفتند : “ تنها زندگي مي كني ؟ به اين زيبايي ! “ و پيش مي آمد كه رقباي سختي براي هم مي شدند . به واسطه ي يكي از عموزادگان زن و صاحب نفوذ در فاميل توانسته بودم شغل خوبي به دست آورم , سه برابر يك مرد حقوق مي گرفتم . دو زبان مي دانستم و حافظه ي بسيار قوي داشتم . اين زن مقتدر و زيباي اروپا رفته از كودكي الگويم بود . از بيست سالگي تا سي سالگي مردهاي زيادي به زندگي ام آمدند , ولي فقط رهگذراني بودند سخت دل بسته و ناتوان كه هيچ كدام شان بر دلم ريشه نگرفت . تنم روزه گرفته بود و مردي را به خود راه نمي داد . كسي را نيازمند بودم , بسيار آمدند و خواستند كه باشند و حتي بمانند , اما نمي شد . تا اين كه رضا آمد , بلندبالا , سيه چرده , لب خندان . بار اول كه نگاهم به نگاهش افتاد دلم از هوش رفت . تنش گرم و وجودش پر شور بود و من روزه ام را با بوسه هاي طعم عسلش افطار كردم , طاعتم قبول باشد . پس از كوچ از آن خانه زخم زياد ديدم . قلبم پاره پاره شد . استقلال بهاي گزافي داشت و من مي پرداختم , چيزهايي ديدم كه هرگز در خانه ي پدر يا شوهر نمي توانستم ببينم , اما خانه ي استقلال در كوچه ي زندگي گران ترين خانه ي تمام عمرم بود . سال ها طول كشيد تا توانستم التيامي بر روح زخمي ام بيابم . و وقتي توانستم براي هميشه دست بر زانوهايم بگذارم و بلند شوم , و وقتي كه بالاخره يك روز ديدم يك زن كامل شده ام , با نشاط و پرانرژي , به طور كامل از زندگي لذت بردم , و به تدريج از شاد بودن و لذت بردن خودم لذت مي بردم , طوري كه لذت بردن از نشاط خودم تكرار شد و تكرار شد و هر روزه , و همين مرا ساخت . از لابه لاي برگ هاي سبز چنارهاي كوچه نگاهم به آسمان آبي كه مي افتاد , دهان باز مي كردم و يك تكه از آن آبي ها را گاز مي زدم و سرشار از انرژي ناب و شادي زندگي كه در تنم جاري بود , پيش مي رفتم . به اين ترتيب هر روز يك تكه از دنيا را مي خوردم و يكي از همان روزها در سي و چهار سالگي متوجه شدم تمام دنيا در وجود من است و ديگر به طور كامل آدم خوش بختي شده ام چون همه چيز و همه ي دنيا را داشتم و يكي يكي به تمام آرزوهايم مي رسيدم . مثلاً يك روز عصر رفتم آشپزخانه چاي بريزم , در را كه باز كردم خودم را ديدم نشسته ام روي صندلي و كتاب مي خوانم . هميشه از وقتي خيلي كوچك بودم آرزو داشتم خودم را اين طور ببينم , يعني از بالا , از پايين , از كنار . دورتادور خودم را نگاه كردم . هميشه مي خواستم اين طوري خودم را ببينم , نه از يك جهت مثل وقتي كه يك طرفت به آيينه است . آري , از وقتي كه فهميدم دارم مي فهمم , يعني از ده سالگي كه شروع به پير شدن كردم , هميشه اين آرزو را داشتم . و حالا به آرزويم رسيده بودم . چه كسي مثل من در زندگي اين قدر شانس دارد كه بتواند به تمام و كمال خودش را ببيند ؟!
و امروز صبح كودكي ام را ديدم , سخت در آغوشش گرفته و غرق بوسه اش كرده بودم . چه قدر زيبا , چه قدر لطيف و معصوم و ناتوان بود . بر معصوميتش دل سوزاندم , او را كه ديدم دلم رحيم شد . ماهي ليزي كه مدام از ميان دستان و بازوانم مي لغزيد و مي سريد . به همراهش فرشتگاني آمده بودند كه پيش از اين , آن ها را فقط در داستان ها و فيلم ها خوانده و ديده بودم . فرشتگان با بال هاي سفيدشان در هوا مي چرخيدند و مي رقصيدند , همه جا آواز بود و كودكي ام از فرشتگان هم زيباتر و پاك تر بود . و خدا مي داند كه چه قدر مظلوم بود . ديدمش كه در مدرسه و خانه تنبيه مي شد , ديدمش كه هميشه بايد ساكت مي شد تا آدم بزرگ ها حرف شان را مي زدند . ديدمش كه همواره محكوم به درست حرف نزدن و نفهميدن و خفه شدن بود . تنگ ميان بازوان مي فشردمش , اصرار كردم كه بماند , با تمام وجود خودم را در آغوش كشيدم و احساساتم را به خودم بخشيدم . مي خواستم كه پيشم بماند ؛ ولي او تاكيد به رفتن داشت . مي گفت بايد رفت , بايد عبور كرد , تو هم نمان , برو و عبور كن .
عبور , عبور , آخرين عبور من از كجا و از چه خواهد بود ؟
دم دماي غروب خسته ي همان روزي كه كودكي ام رفت , به اتاق خواب برگشتم , با فنجاني چاي در دستم . در بستر سرد و هميشه تنهايم كسي خوابيده بود . رضا كه رفت سال هاي روزه داري ام دوباره آغاز شد . رضا اوج و شكوه عشق بود , وقتي كه در اوج جواني و عشق مرگ ناغافل او را از من ربود , در جهان من حفره اي پديد آمد كه هيچ كس و هيچ چيز هرگز قادر نشد آن را پر كند . خودم هم مي خواستم كه كسي باشد و دست هايم را بگيرد و سرماي تنهايي ام را گرما دهد , غريزه ام مي طلبيد اما روحم قوي بود و نمي گذاشت . روحم نمي گذاشت هر كسي را بپذيرم . قدر خودم را مي دانستم , وجودم را به هر كسي نمي سپردم . به دنبال يك زوج انساني بودم تا از سوداي جانم بكاهد كه هرگز نيافتم . آمدند و رفتند , آمدند و رفتند ولي نماندند . مرداني بودند بزرگ شده از قامت و نه بزرگ شده از وظيفه . وظيفه در قبال نوع بشر . آن هايي كه توانستند زن بودنم را نبينند , دوستانم شدند , و ماندند ؛ ولي آن ها هم پشت من مي آمدند و من آرزومند همراهي بودم كه نيامد . براي همين آن غروب وقتي يكي را با موهاي سفيد و شايد هم سن و سال خودم بر بسترم ديدم كه درست به عادت خودم ملافه را تا زير چشم ها بالا كشيده بود , به شادي به سويش رفتم كه همدم و مونس گمشده ام خودش آمده است . ملافه ي سفيد را پس كشيدم , خودم را ديدم كه آرميده بودم , بسيار در آرامش ولي بدنم سرد و يخ زده و ده سال پس از حالايم بود . اين آخرين عبور من بود از زندگي . چه خوب مي شد اگر آن روز كه مار به حوا گفت از درخت معرفت بخور , درخت حيات جاويدان را هم به او نشان داده بود . چراكه من در زندگاني بسيار خوش بخت بودم و حيفم مي آمد كه با مردن اين خوش بختي پايان بگيرد . روي كاناپه كنار پنجره رو به روي تخت دراز كشيدم . روي كاناپه خوابيدن عادت تازه اي نبود , اما حالتي كه در آن غروب داشتم تازه و نو بود , بكر و دست نخورده , چون مي توانستم به جسدم نگاه كنم كه به زيبايي به خواب ابدي فرو رفته بود .
جرعه اي چاي نوشيدم . از پنجره ي باز اتاق نگاهم به مهتاب و آسمان افتاد . رضا با دست هايش حرير ابرهاي سفيد و صورتي آسمان را كنار مي زد و ستاره هاي رنگي تازه طلوع كرده را از پيراهن غروب مي چيد و تو سبدش مي ريخت . ديدم كه سبد پر از ستاره ها را از پنجره ريخت روي سرم . اتاق غرق نور و رنگ شد . مهتاب طلوع كرد , طلوعي سبز , بويي شيرين مي آمد , گل نبود , اما عطرش از آسمان مي باريد و نواي خوش موسيقي از آسمان هاي دور مي آمد . شايد خدا بود كه مي نواخت . تالار آيينه بود و دلربايي عطر و راز در آن .
|